۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

باید رفت گاهی طوری که جا پایی نماند

رو نوشت : خالیست چون من 

صفحات کتاب  بوی کهنگی میداد به مثال زخمی که درونش را میاسایید  ء اما از گفتنش واهمه داشت 

شاید سرایت میکرد  شاید  میگریختند شاید دهانبندی و افساری بر دهانش 

شاید لبهایش میدوختند " ناخداگاه یاد فرخی یزدی افتاد که چگونه لبهایش را بر هم دوختند او نوشت 

دستش بریدند مداد را با تکه پارچه ای بر گوشت بریده بازو وصل کرد آخر سر سرش رفت " 

بگذریم باز نوشته های نامربوط آورده شد و بینندگان و مخاطبان را دل آزرده کرد .

برگهای مچاله شده کمی دقت نه اون کتاب نبود ء نوشته ها ناخانا و در هم و برهم 

آغشته با خون و چند قطره سفید . یک دستش چشمش را نوازش کرد و پیرایه مشکی مزه گانش را برآشفت 

ولی باز بانمک بود و دوست داشتنی ء چشمانش را به افق دوخت که لشگر زنگیان مست خورشید 

رو وادار به انزال میکنند براش برف و سیاهی  منظره شگرفی بود اما دلگیر 

نیرویی او را به بیرون هدایت کرد مثل همیشه نمیدانست چیست و چرا ! 

داخل کافه  صدا به صدا نمی رسید و هن هن نفس ها پنجر ها را غبار آلود کرده بود .

یکجا بلند شد با آستین پالتو مشکی که بر تن داشت 

شیشه را از غبار پاک کرد جای پایی بر برف نقش بسته بود  جالب و آشنا و یکم دلتنگی برایش می آورد 

وارد فضای برفی و سیاهی شد . موهای بلندش رو تا ته درون کلاه فرو برد و دستکش های بی انگشت 

چون او دوست داشت گرما و سرما و درد رو لذت رو باهم حس کند ! 

سرش خم کرد جا پاها اندک بود و فقط به داخل ختم میشد و چند جا پای دگر به سمت جاایی که لشگر 

سیاهی خورشید را به عقال و شکال کرده بودن .

انگشتان بلندش را بر هم بیاسایید و بدان سمت رفت . اما بدون جا پا .........

پ  ن: رفتن ...........            

۴ نظر:

  1. خب خب خب .. خوشم باشه .. کجا داری میری شال و کلاه کردی ؟ :D

    پاسخحذف
  2. ببخشید که خیلی خیلی کم به وبلاگهاتون سر میزنم. معذرت میخوام

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نه بابا میدونیم سر جفتتون شلوغه اوهوم :)

      حذف