۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

سایه .....


این چند سال را با لبخندی سپری کردیم و روزهایی که به مثال تابلویی به خود ایست دادن بهانه ای برای ادامه وجود نداشت و نداره  فقط یک صدا برایم آشنا به نظر میرسید آن هم  کج خیالی یا توهمی بیش نبود مدتی گذشت جانشینی برایش پیدا شد باز  قانون یکسان بود درنگی کوتاه و عبوری سریع داشت اما  احساسی ناشناس کمیتم را لنگ گذاشت و فقط گذر کردنشان و برخلاف میل باطن سوالها و جوابهایی بیپاسخ  چند باری هم خودخاسته این مسیر را میخواستم به آخر برسانم  و یک ایست دائمی ولی هر بار نشد  . مثالی چون امروز جمعه  از این کلمه و روز کلیشه وار متنفرم  همین یک هفته پیش بود غروب حزن انگیزش را با گیلاسی قرمز رنگ  بر بالشی که بوی اشک و خون و پتویی ملبس به چند لکه زرد  گشت . ! غروب امروز رو مثل همیشه  به سمت پارک همیشگی چند متر آنطرف منزل  رهسپار شدم .  خلوت بود باز یک حس مزخرف  آرامش بخش هم بود سراغم امد  چشمانم باز بود اما  صحنه تاریک شد صدایی بود آشنا  که داد میزد دوستت دارم  پشت بندش خر کیفی در وجودم و بعد دو سایه همدیگر رو در هم پیچیده بودند قیافه یکیشان آشنا بود خیال کردم مرا خطاب قرار داده دوستت دارم ولی .... داشتم وارد تجزیه و تحلیل میشدم  پیرمردی شانه راستم را فشار داد پسرم کجایی انگار بد جور رفتی خوب شد اومدم  وگر نه غرق میشدی .

ها  چیه چیزی شده .

نه فقط بگی مغازه فلان کجاست  .

دور شد ولی خاستم گردن  لاغرش را بشکنم آخر از سایه  میخاستم  بپرسم  خیلی چیزا رو و یکیش  اصلا این کلمه بکار نمیرفت و به همه نگی دوست دارم . و سوالهایی..........



رنگ آفتاب نارنجی میشد سنگینی امروزش رو به رخ کشید . پشتم رو بهش کردم و نزدیک خونه صدای عو عوی چیکو که وقت باز کردنش بود رسیده بود  . زنجیرش رو باز کردم  محکم تر از همیشه  بغللش گرفتم و گذشاتم  جای مخصوص دستشویی بره بعد    از روی صندل ها انگشتامو لیس میزد و مثل همیشه دستاشو روی سینه م و یک بوس محکم  نمی دانم  شاید تنها دلیل تشکر و محبتش  این بود گذاشتم خودشو که از صبح بسته بودم خالی کنه  همین خاستم برم داخل اما  در داخل کسی جز چند چشم که سالهاس فراموشم کردن و فراموش شدن انتظارمو نمیکش پس غروب جمعه تا 2 ساعت با چیکو  گذشت ...........



پ ن: کاش خیلی چیزا رو نمیخوندم و نمیدیدم !! باز هم .......

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

رمضان !!! باز کرکره کافی پایین 1 ماه بیکاری ............




هنوز  در باز بود  مشتریها در سایه خنکای نسیم کولر فلان مارک

داشتن با هم خوش و بش میکردن یکیشان تا آرنج انگشتش را تا بینی فرو کرده و بعد دست نامزدش را میفشارید

نامزدش هم  لبخندی ملیح این فشار دستت معلومه چقدر منو میخوای

پیرمرد نیچه ای هم داشت کافه مینوشید و روزنامه فلان رو ورق میزد و زیر لبش چیزهایی زمزمه میکرد

میز آن طرفی مهندس همیشه عصبانی با تلفنش حرف  که نه بیشتر شبیه ناله شتر ماده وقت زایمان بود با آن طرف خط میزد.

میز دیگر مرد میانسال با سیبیل هایی تاب خورده و خوشتیپ با بوی ادکلن مدل فرانسوی اما همیشه دم از عرفان میزد و تسوف !

سمت دیگه دختر ی که نوشیدنی را به آرامی سر میکشد و جای روبه رویش  دختر رفیقش نشسته بود  را نگاه میکرد اما  الان فقط خود او  نوشیدنی میخورد دختر آرامیست بر عکس مشتری های دیگه او هم تلفنی دارد مثل اکثر بی مخاطب

میز سمت راستی زیر قفس   جیتا کاسکوم و رامی یکی از قناری هام که تو کافی آویزون کردم  همان مرد بد دهن که از لطف و کرامتش نصیب جیتا شده و او هم با زبان وی حرف میزند

و میز کنار آکواریم  چند نفری هستند که بینشان باز چشمان آبی با مو های مشکی خود نمایی میکند  ناگهان سقلمبه ای مرا به خود می آورد  نیما با اخمی همیشگی الو کجایی با ما باش آسمونا خبری نیست  نمایشگاه و همینجور با اون همه اتومبیل رها نکردم جلسه بزارم سر کار آقا با جامبو جت آسمون و سیر بکنی

وارد محاوره بشم معذرت میدانم اکثرا مخالفن

نیما:  رمضانه و باید تعطیل کنیم

کامی: پس ما چیکار کنیم
نیما: منو !

ژیار همون پسر لال : فقط سرشو پایین انداخت

ایلیا و مهیار دوقولو ها : پسر عمو نیما ما که فقط تعطیلات تابستانی هستیم و باید پول جمع کنیم  تفلنامونو عوض کنیم

نیما: الو منتظرم تو چی میخوای

مهرداد : برام فرقی نداره خیلی وقته بیتفاوتم نسبت به همه چی

نیما: تو همون بهتر حرف نزنی من چی میپرسم تو باز میخوای فلسفه ببافی

کامی: اصا یه فکری هممون میایم نمیاشگاه

نیما: اتومبیلها خودشون مشتری نداره 5 نفرم بببرم چیکار

مهرداد: شب مشتریاشم بیشترن

نیما: برا حدود 2 الی 3 ساعت اونم  یکی بیاد بگه فسق و فجور میکنید تا این موقع بازه !

مهرداد: نرگس کوچولو این یک ماه آواره میشه بساط گل فروشیش و نمیتونه جایی جز کافی پهن کنه

نیما: داداشش تو نمایشگاس  سند رد و بدل میکنه برام ماشین ارو میشوره هواشو دارم

کامی: قاچاقی باز کن روزا

نیما: همین مونده تا باسن بشینم حکم  اجرا کنن  چند تا قبر بکنم

مهرداد: بریم مسافرت همگی

کامی :خوبه ولی پول میخواد نیما هم از خداشه 1 ماه تعطیل کنه
نیما: مهرداد  پدر عاشقی بره گم شه بیفایده س با شما بحث کردن .

و خیلی گفتگو ها و تیکه پروکنی هایی که جاش نیست

همه مشتریها یک به یک رفتند چشم آبی و دوستانشون آخر سر رفتند کامی رو خطاب  قرار داد . این 1 ماه نیستین ؟
و نگاهی مثل همیشه همراه اخم یک تبسم نثارش نه شاید شبها  . کامی: شایدم مسافرت .

نفسی سرد کشید .........


پ ن: اگه یک  مسافر تابستونی بیاد این جا تشنه ش بشه گرسنه ش بشه یا گلاب به رو ماهتون از اون حرفها ............

پ ن 2: چقدر زیبا میخونه  معین که میگه سفر کردم که از یادم بری ..........




۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

دیشب 16 تیر یکشنبه. تراکنش!. سد/رویاهایی چون کابوس /خستگی /



مثل همیشه تاریک بود  تنها فضا رو کور سوی نوری پت  پت کنان از دور چشمان ش رو به سمت خویش هدایت میکرد   مثل همیشه بدون دلیل  بود راه رفتنش به سمت تیر چراغ برق راه افتاد  زیر نور  کم سوی لامپ وی را دید صدای قه قهه اش مثل همیشه بلند بود  تبسمی بر لبهایش نشست  اما لحظه ای درنگ کرد  قهقه برای او نبود برای کنار دستیش بود که داشتن با  هم  قول و قرار میبستن . دنبال تبسم روی صورتش گشت باز درنگ و با خود پچ پچ کنان گفت اینبار به سرعت گذشت نیامده رفت !  دستانش را تا ته درون جیب شلورش کرد و آسفالت خیابان را با آب دهن غسل داد . سر خر را کج کرد درون تاریکی دیگری فرو رفت   با اینکه این خیابان  برعکس آن  قسمت که آن دو داشتن زیر نور چراغ قول و قرار  میبستن و با هم خوش بودن و غرق در بوسه . ساعت 4 صبح گذشته بود  پاسبان و باتومش  از کنارش رد شدند میشناختنش اما او  چشمانش آسفالت خیابان بود و  بی اهمیت گذشت .  دلش میخواست  مزه تلخ دهانش شیرین شود . حال عجیبی بود معذرت حال عجیبی داشت  پیام های روی تلفنش را  زیر و رو میکرد همش  او همان صاحب خنده همشان آخر جمله دوست دارم .  پیامها را پاک کرد و تلفن بی مخاطب را خاست  زیر پا له کند. یک لحظه یک جمله را بخاطر آورد  . جمله 5 سال پیش . شب عروسی دوست یا ء بگذریم .  مرد کوری که داشت با نزدیک شدن صبح  بساط سیگار فروشیش راه مینداخت با بوییدن هوا خندید و گفت بوی ادکلن آشناست اما دیر به دیر اینجا میای بازه چی شده یک شکست یا ......


کور را خطاب قرار داد: خوش به حالت با اینکه دلم میسوزه 



کور برآشفت : حواست باشه ترحم نکنی



اون .......: نه  چون  خودم بخاطر ترحم میان  و زود میرن از ترحم بدم میا . و یک چیز مهم دوست ندارم مانع و سدی بین دو نفر باشم د فقط اینکه  کافیه بو بکنی یا صدایی رو بشنوی همه چیز رو خوب  از هم تمییز میدی . سیگار خوب داری حالم بده




کور: تو که چند سال پیش اومدی سیگاری نبودی  گه گاهی توتون قلیون  میگرفتی یا توتون پیپ



.............: آره حق با توئه اما حسی بهم میگه  احتیاج دارم ولی بیخیال . 


کور: داری میری چیزی رو خوب بدون لازم نیست کور باشی یا خوب بو کنی و صدا ها رو تشخیص بدی  فقط کافیه فهم و درک داشته باشی 


پ ن1: بیخیال همه چی شدن و رفتن و .........
 
پ ن2: آرامشی در کار نیست سراب ها در پیش ن 


پ ن : در دسترس نبودن هم شاید برا مدتی یک صدم خاطری آسوده بیاره !


پ ن4: برا مدتی نبودن شاید خستگی این شکست چند روزه را از جان برهاند



پ ن: سفر  .........

 

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

پوچ.... تیکه از فلسفه . باز فلسفه مهرداد.........



تا به این حد نزدیک ش نبود اما باز یک ر.یا بود گویی اهمیت انسانی در فضا و زمان خود را گم کرده . نگاهی غضب آلود و دندانهایی که صدایشان  بلند شدند در اثر ساییدن و باز همان نگاه اینبار پر از کینه و نفرت که او دور شد دور   دور تر . این اهنگ تکراری ست برای وی این نگاهای دور  یک عذاب همیشگی اما باز راهش را ادامه میدهد ؟ او این بار با ساتهزا میپذیرد ولی به جلو حرکتش را با  بدنی پر از نفرت و خوشحالی ! به حرکتش ادامه میدهد شاید یک چیز نسخه پیشرویش باشد جمله همیشگی او . او؟ مجهول مثل خود وی که  باز ادامه میدهد . اینبار میخندد و با تنی آزرده  پیش میرود او نکته پوچی را دریافته . شاید !دریافته با شکنجه اش و عذابش  عشق بازی کند  او اکنون خوشبخت است . نگاهی کوتاه و مختصر به عقب   اتفاقات گذشته  خمیره او نو شکل داده پس بار دگر نگاهی به جلو و اینبار لبخندی بر لب ناگزیر میپذیرد نقطه مبهم جلو بدبختیش نیست شاید کوره راهی برای  خوشبختی. همه چیز با مرگش خاتمه میابد . چه کسی می داند چند قدم آنسو تر چه اتفاقی خواهد افتاد .......


پ ن:آدمی و رنج....................
 
پ ن:قصد نداشتم  باز  از  تناقض بنویسم شایدم یکی از علتهای 
تغییر رشته م از این همه تناقض و پر از موهومات به رشته  کاپیوتر  همین بود.