۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

پیرزن سیگار فروش سر میدان استقلال و پرسپولیس نمیشناسه ........ درده همجنس

رو نوشت: ملال را میشناختیم حال و هوایمان چنین نبود 

امروز برخلاف روزهای تعطیل دیگر . ماهواره و کانال های اون تعطیل . 

نشستن پشتن کامپیوتر هم تعطیل ء رفتن به کوهنوردی و ماهیگری تعطیل ء  پشتمان به 

آهن داغ بخاری سپردیم تا کمی از سرمای جو حاکم درو ورمان بکاهد 

و کتاب درسی رو که اشتباها به دلایل زیاد و اندک از رشته قل انصراف دادیم 

و به این گرویدیم که اصلا با ذاتمان ناجور است در دستمان شاید فردا 3 واحد از آن را بگذرانیم 

خونه هم سوت و کور ما بودیم و خطها و جدولها و عبارات گنده و قلمبه سلمبه  که نمیدانم لایه 

آی پی چه میکند و برنامه فلان چیست  . مدتی گذشت هر چند زمان  به مثال همیشه زدو سپری شد 

با تلفن ور رفتیم و حال و احوالی جویا شدیم . ولی باز سرمان بر روی  خطهای پیچ و ماپیچ 

کتاب خم شد . دلمان باز توی این برف و باران و سرما هوای نان سنگک روی شن  کرد . بی فایده بود 

جدال با شک و هوس خوردن نان سنگک دو آتشه نانوای دوستمان 

زود سیو شرتی و پالتو کلاه و دستکش بر تن پوشاندیم  بلک که در این وقت امتحانات باسنمان 

را به دست جناب تزریقات و آمپولهای کندش نسپاریم 

داخل خیابان را دوست داشتیم  پرنده پر نمیزد . دو تا کلاغ بود به روی سیم برق منتظر 

تا که غوطی برای شب محیا سازند و جوجه هایشان گرسنه نمانند . اما صدای هیاهویی از داخل 

خانه ها به گوش میرسید ولی کسی پیدا نبود . دستهارا تا ته درون جیب فرو برده و رهسپار خیابان گل و لایی 

که سیاهی گل زیبایی و نقش برف و باران را میزدایید . نانوا تا مرا بدید  اشاره کرد به شاگردش 

 تا کنجد که مخصوص میل من است بیاورد و بر روی نان بریزد جایتان خالی بوی نانوایی سنتی 

دل هر عابری رو میربود ء باز سمت خانه را در پیش گرفتیم . و فقط از داخل خانه ها یا اتومبیل های گذری 

صدای هیاهو میامد و متاسفانه فوحش شنونده وبیننده . نان را به مثال شکارچی که شکارش را بدرد 

به دندان طمع کشیدیم و پشتبندش فنجان سفید آبی پر از چای دارچینی با بوی مطبوعش ء هوای 

درس خواندن را از سر پراند . بعده یک بار دیگر خواندن . باز یک زنگی و اس ام اسی زدیم . تا که 

ظلمات همه جا را فرا گرفت داخل خیابان ها پر از کسانی بودند که پنداری هم اکنون از ستیز چالدران برگشته .

صدای اس ام اس یا همان میگ میگ  فضا را پر کرد و قرار بر آن شد تا که همراه مدیر کافی 

جایی برویم پی کاری . برگشتنی که سوار مورنو راهی خانه شدیم 

نیما  مرا خطاب قرار داد سیگارش تمام شده و قلیان خانه اش توتون ندارد  و توتون برای پیپ فراهم کند 

همه جا بسته بود و کمی آنطرف تر میدان یک شلوغی کنار پیرزن همیشگی که سیگار میفروخت 

موج میزد . نیما : اگه الان این وقت شام دزدان باشد خوب میشود . راهی شدیم . 

چند  پسر بودند که داشتند مسخره اش میکردند . و اجناسش را عمدا جابه جا میکردند . و او هم نگاه میکرد 

رگ غیرت مردانگی نیما باز ورم کرد .. و فرمان مورونو را رها و به چشم بر هم زدنی پایین پرید 

داشت به فیلم های هندی تبدیل میشد . که با دیدن نیما کوتاه آمده و حساب اجناس خود کردند و رفتند 

ما را میشناخت . پرسیدم : ننه جان توی این سرما اذیت میشی 

برو لا اقل فردا بیا این وقت شب مشتری نیست جز موجوداتی مثل اونا که رفتند 

نیما اجناسش را تهیه کرد 

پیرزن دستان پینه زده و چین خورده را از ته پلیور پاره اش درآورد و موهای هنا بسته  اش را به داخل 

رو بندش راند سیگاری برای خود آتش زد بویش تند بود . اشک رپدرون چشمانش حلقه زد اما غرورش 

نگذاشت اشک سرازیر شود سینه اش را صاف کرد و سرفه ای بلند . 

چند تا یتیم و بی سرپرست به روی دستم مانده . صاحب خونه که چی بگم  صاحب همان طویله داخل شهرک ......

گفته بهیم زیاد شده روزا کار برا مردم میکنم شبا میام سر میدون .  

صدای ترمز ماشینی آنطرف تر به گوش رسید و سرنشینان هر دو خودرو با انواع سلاحهای سرد در حالی که البسه آبی و قرمز تنپوششان بود 

و آمار بازی نمیدانم چی را به هم میگفتند و تن  هم را نوازش میدادند ............

پ ن : باز هم بدون پ ن ............
                                   

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

مصاحبه انجام شده با حسین طراح اقلیت .........

رونوشت : به قول استاد عزیزم حیدری استا فلسفه که الان در زیر خروار ها خاک کدفون شده و کرمها از خوردن گوشت بدنش فربه شده ند  دید مثبت همه چیزو ببینید حتی تلخی ها ها هم شیرین میشن این جمله خطاب به نویسندگان نبود !

و مثل همیشه نسبیت ارجعیت بر قطعیت   و حالا ادامه مصاحبه 



حسین غریبه، یکی از وبلاگ‌نویسان دگرباش، تصمیم می‌گیرد که در پایان هر سال، به تنهایی مجله‌ای به صورت سالنامه منتشر کُند که به موضوعاتی که خودش در نظر داشت بپردازد. دو سال این کار را انجام داد و این ایده بعدها به شکل‌گیری مجله‌ای منجر شد که با همکاری تعداد دیگری از وبلاگ‌نویسان دگرباش کار خود را آغاز کرد. فصل‌نامه «من مثل تو» اگرچه برای مدت‌های مدید برنامه‌ریزی شده بود اما فقط یک شماره از آن بیرون آمد. تک شماره‌ای به سردبیری ژوبین رها، که نهایتا برای بستن پرونده این مجله این بار با سردبیری این بنده، شماره دوم و پایانی آن، با ادغام در مجله «اقلیت»، منتشر شد. در ادامه گفتگوی حسین غریبه، بنیان‌گذار این مجله و مرا می‌خوانید تا چیزی از تاریخچه این مجله در تاریخِ اقلیت‌های جنسی جانمانده باشد.
آرشِ سعد‌ی

اید‌ه این سالنامه از کجا آمد و آن را با چه هد‌فی آغاز کرد‌ی؟ د‌ر واقع د‌ر سالنامه چه موضوعاتی بیان می‌شد؟
خب ایده ی اولیه‌اش نه یک مجله بود نه یک سالنامه... گفته‌های یک جوان وبلاگ‌نویس همجنسگرایی بود که شوق نوشتن آن‌چنان درش فوران کرده بود که چهارچوب وبلاگ رو برای بیان نوشته‌هاش، محدود و کوچیک میدید برای همین دست به ساخت چارچوب ایده‌آل‌تری زد تا بتونه این فوران رو در اون مهار کنه. موضوعات متنوعی رو در بر داشت. تقریبا از هیچ اصولی پیروی نمی‌کرد اما چیزی که بود ، یکی از امیدهای این جوان وبلاگ نویس به شمار می‌رفت.
سالنامه کارش چطور بود؟ مخاطبینش منظورم هست، چراکه د‌اشتن یک مجله که هر سال فقط یک بار بیرون می‌آید در محبوب شد‌ن به نظر یک ریسک می‌آید.
سالنامه‌های وبلاگ غریبه هیچ وقت برای محبوبیت یا پیدا کردن مخاطب عامه بیرون نیومد. بیشترین تیررس این سالنامه بچه‌های وبلاگ‌نویسی بودند که پای ثابت وبلاگ‌های همدیگه به حساب میومدن. درواقع هیچ ذهنیتی برای جمعی خارج از این محدوده برام قابل تصور نبود.
از سالنامه تا فصل‌نامه! چگونه این مسیر طی شد؟
البته خود من هم قصد داشتم اون سال‌نامه رو به یه فصل‌نامه تبدیل کنم ولی یک‌سری از مشکلات مانع از این کار مشد. بطور مثال مطالبی که باید برای هر فصل جمع اوری میشد. کم‌کم احساس کردم اگر قراره این سال‌نامه تداوم پیدا کنه باید محتوایی قوی‌تر و منطقی‌تر از مطالب یه وبلاگ ساده رو در اون بگونجونم و همچنین وقتی بود که من به عنوان تنها نویسنده‌ی اون سالنامه باید براش خرج می‌کردم و یه سری دلایل دیگه، عملا باعث میشد به سمت فصل‌نامه نتونم پیش برم.
پیشنهاد گروهی شدن، منسجم شدن و در یک کلام مجله شدن سال‌نامه‌ی غریبه از طرف ژوبی عزیز مطرح شد و من هم با گرمی ازش استقبال کردم. علاوه بر دلایلی که ذکر کردم در مورد جمع‌آوری و انتشار سالنامه، یک موضوع و انگیزه‌ی بسیار قوی‌تری بود که منو بسیار به پذیرش پیشنهاد ژوبی ترغیب کرد.
«رادیو دوئلو» یک رادیوی شخصی از دوست وبلاگ‌نویسمون که در مورد هم‌احساسی‌ها بحث و صحبت می‌کرد اما نتونست تداوم پیدا کنه. به نظرم کار فرهنگی بسیار قوی‌ای بود برای جامعه‌ی همجنسگرای ایران، حداقل استارت خوبی بود، اما متاسفانه نتونست ادامه‌دار بشه و پیشنهاد ژوبی این جرقه رو در ذهن من زد که شاید بشه در قالب یک مجله کار فرهنگی دیگه‌ای که تداوم‌دار هم باشه برای این جامعه انجام داد. پیش‌نویس فراخوان‌های مجله رو آماده کردیم و توی وبلاگ‌هامون گذاشتیم و از همه دعوت کردیم تا برای کمک به این مجله‌ی نوپا سهمی داشته باشند که از طرف وبلاگ‌نویس‌های دیگه خیلی مورد استقبال قرار گرفت. قوانینی ابتدایی هم برای شروع وضع شد تا یک سازوکارِ مرجع برای رفع مشکلات وجود داشته باشه.
و اسمش شد «من مثل تو»...
بسیار کند اما بالاخره طی شد. درسته از چیزی که در ذهن داشتم بسیار فاصله گرفت یا شاید یکسری اتفاقات افتاد اما عقیده دارم خوب، بد و یا زشت، هر جور که بود باید این مسیر طی میشد تا به الان و جایی که امروز هستیم برسیم.
از ساز و کارش کمی توضیح بد‌ه، چهارچوب‌هایش همان چهارچوب‌های مجلات رسمی د‌یگر بود؟
وارد جزئیات نمیشم. حتما جا داشت بسیار بهتر از اون چیزی که بود بشه. هر چی که بود «من مثل تو» تجربه‌ی بسیار غنی‌ای بود برای «اقلیت»
همکاری وبلاگ‌نویس‌ها چگونه بود؟ کار با یک هیات تحریریه را ترجیح می‌د‌اد‌ی یا کار با خود مانند کاری که د‌ر گذشته می‌کرد‌ی؟
کلن ایرانی جماعت در کارهای انفرادی موفق‌تراز کارهای جمعیه. بچه‌های وبلاگ‌نویس هم از این قاعده مستثنا نبودند. اینو باید در نظر گرفت، جمعی کنار هم گرد اومدن که هر کدوم صاحب یک وبلاگ بودند و نظرات خودشونو بدون کم و کاسب می‌تونستند به عنوان صاحب اثر در وبلاگ شخصی‌شون اعمال کنند حالا وقتی اینها می‌خوان در کنار هم یک کار گروهی رو انجام بدن مسلما با یک سری مشکلاتی مواجه میشن. اما در کل خوب بود، لااقل باعث شد بچه‌ها درک کنند کار گروهی کمی متفاوت از کار انفرادیه و نظر شخصی نمی‌تونه ملاک همه چیز باشه.
مشکل د‌ر «من مثل تو» کجا بود؟
مشکل که یکم کلمه‌ی سنگینه براش، نمیشه اسمشو مشکل گذاشت. اما بی تجربگی بچه‌ها در کار گروهی فکر می‌کنم باعث شد مجله کمی از اهداف خودش فاصله بگیره و همچنین بعد مسافت رو هم نمیشه بی‌دخیل دونست.
شماره نخستین منتشر شد!
آره دیگه، بعد از تاخیر نسبتا زیاد با همت همه‌ی بچه‌ها بالاخره شماره‌ی اول «من مثل تو» انتشار پیدا کرد. به عنوان اولیت تجربه‌ی گروهی بچه‌های وبلاگ‌نویس (یا کلا همجنس‌گرا) یه احساس شیرین و قشنگی بود برام.

بازتابش چگونه بود؟ راضی بود‌ی؟ راضی بود‌ند؟
خب این اولین کار بود ، نباید ازش انتظار معجزه و یک موج غیرمنتظره داشت. اما برای کار اول بد نبود.
اما چه شد که به یک باره سردبیر مجله، ژوبین رها استعفا د‌اد؟ د‌ر یک کار گروهیِ د‌اوطلبانه استعفای ارشد‌ترین مقام یک مجله چه معنایی د‌ارد؟ بیشتر از احساست بگو.
چراشو که نمی‌تونم جواب بدم. فکر می‌کنم اینکه چرا استعفا داد خود ژوبی بهتر از هر کسی می‌تونه پاسخگوش باشه اما احساسی که به خود من دست داد راستش گیج شدم، برای یک آن احساس کردم همه چیز تموم شد، پیشنهاد اینکه مجله به این صورت شکل بگیره از طرف ژوبی بود اما این کارش ... انتظارشو واقعا نداشتم.
از فصل‌نامه تا هیچ! این مسیری بود که د‌ر نظر د‌اشتی؟
مسلما نه! به هیچ که نرفت ولی بطور کل از مسیر اصلی منحرف شد اما خب، نباید ناامید بود، خوشبختانه کمابیش به مسیر برگشت.
تغییر سرد‌بیری برای شماره د‌وم و پایانی و تصمیم اد‌غام مجله با یک مجله د‌یگر! من مثل تو را چه قد‌ر د‌ر «اقلیت» می‌بینی؟
ادغام مجله به نظرم یکجور پوست‌اندازی بود. بزرگ‌تر شدن و منطقی‌تر شدن افکار دخیل در مجله رو من در این ادغام دیدم. میشه گفت تقریبا عوامل گرداننده‌ی هر دو مجله یکی بودند ولی رویکردهایی که در اقلیت پیش گرفته شد اصولی‌تر و منطقی‌تر بود. من اقلیت رو به بلوغ رسیده‌ی من مثل تو می‌بینم.
و سخن آخر
سپاسگزارم از تمام کسانی که در انتشار مجله «من مثل تو» و «اقلیت» سهیم بودند و هستند و خواهند بود و همچنین از خواننده‌های عزیزی که الطاف بی‌دریغشون، این جمع رو یاری می‌کنه، امیدوارم هر شماره‌ی این مجله بهتر از قبل باشه و بتونه حداقل گامی مثبت در فرهنگ این جامعه‌ی به گوشه رانده شده‌ی ایران برداره. شاد و پیروز باشید.

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

باید رفت گاهی طوری که جا پایی نماند

رو نوشت : خالیست چون من 

صفحات کتاب  بوی کهنگی میداد به مثال زخمی که درونش را میاسایید  ء اما از گفتنش واهمه داشت 

شاید سرایت میکرد  شاید  میگریختند شاید دهانبندی و افساری بر دهانش 

شاید لبهایش میدوختند " ناخداگاه یاد فرخی یزدی افتاد که چگونه لبهایش را بر هم دوختند او نوشت 

دستش بریدند مداد را با تکه پارچه ای بر گوشت بریده بازو وصل کرد آخر سر سرش رفت " 

بگذریم باز نوشته های نامربوط آورده شد و بینندگان و مخاطبان را دل آزرده کرد .

برگهای مچاله شده کمی دقت نه اون کتاب نبود ء نوشته ها ناخانا و در هم و برهم 

آغشته با خون و چند قطره سفید . یک دستش چشمش را نوازش کرد و پیرایه مشکی مزه گانش را برآشفت 

ولی باز بانمک بود و دوست داشتنی ء چشمانش را به افق دوخت که لشگر زنگیان مست خورشید 

رو وادار به انزال میکنند براش برف و سیاهی  منظره شگرفی بود اما دلگیر 

نیرویی او را به بیرون هدایت کرد مثل همیشه نمیدانست چیست و چرا ! 

داخل کافه  صدا به صدا نمی رسید و هن هن نفس ها پنجر ها را غبار آلود کرده بود .

یکجا بلند شد با آستین پالتو مشکی که بر تن داشت 

شیشه را از غبار پاک کرد جای پایی بر برف نقش بسته بود  جالب و آشنا و یکم دلتنگی برایش می آورد 

وارد فضای برفی و سیاهی شد . موهای بلندش رو تا ته درون کلاه فرو برد و دستکش های بی انگشت 

چون او دوست داشت گرما و سرما و درد رو لذت رو باهم حس کند ! 

سرش خم کرد جا پاها اندک بود و فقط به داخل ختم میشد و چند جا پای دگر به سمت جاایی که لشگر 

سیاهی خورشید را به عقال و شکال کرده بودن .

انگشتان بلندش را بر هم بیاسایید و بدان سمت رفت . اما بدون جا پا .........

پ  ن: رفتن ...........