۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

آخرین پست سال 1393 . ماهی تنگ بلور/رفتگر و مسی / نقاشی پسر........



داخل اطاق   منظره حیاط خانه   دیدن داشت   ء فضای خاکستری سنگینی  ابرهای سیاه گلو را میفشرد لبخندی به ناچار روی لبانش  نشست  دلیلش را  نمیداند   لباس های بیرون را بر تن  پوشاند  نگاهی به آینه  ء غباری  بر رویش آینه هم این روزها حالش نزار است  .  چند قلم عطر و ادکلن تا شاید بوی کهنگی از درونش  رخت ببندد  ء کفشها را هنوز یک لنگشان نپوشیده بود صدای گرمپ گرمپ آسمان بلند شد و هوای خاکستری و دلچسب اسفند 92 را بر سرش  خراب کرد . از گرفتن چتر آن هم یک نفره در دست و قدم زدن مدتی است بیزار بود   دلیلش نامفهموم . باران  ببار ببار این روز ها هنگام سکون نیست ببار تا زمین خشک و لم یزرع و پر از نفرت و کینه و کثافت را بشویی زمزمه کنان این پاراگراف وارد کوچه شد . همسایه بغل دستی همان  کوتوله شکم باره  تسبیحی در دست و کت و شلواری بر تنش  شکمش دو سه وجبی جلو آمده و زنش را حاج خانوم صدا زد  داد زد که میخواهد هیکل فربه اش را به مسجد ببرد . چند قدمی نرسیده به اتومبیلش صدای تلفن همراهش بلند شد و با آن طرف پشت اهسته حرف میزد و آخرش وی را مونا جان خطاب قرار داد که دارد میرود به سمتش . بارش باران ورز خاکستری را تیره میکرد درون جمعیت  که این روزها همگی به تکاپو می افتن  باز حس کنجکاوی راحتش نگذاشت  .  مردمی میدید که میروند داخل مغازه ها و اما با لب و لوچه ای آویزان برمیگردند  پسر بچه های که  آستین پدرش را میگرفت  و میکشید که من فلان جنس را  میخواهم پدرش زیر لب فوحش میداد به زمین زمان و مادرش پشت سرشان لب خودش را گاز میگرفت  . آن طرف تر جاجی قصه ما همراه مونا جان دختر 19 ساله درون طلا فروشی و بعد بر مرکب $$$  چند صد میلیونی راهی شدند .  اتومبیل های گذری هم گاهی به هم ناسزا میگفتند و گاهی به عابران  تیکه پرانی میکردند . در پاساژ پسر کوچولویی رو دید  که چند جوراب بر دست و ماهی هایی درون تشت  که داشتند درون تشت با لبهای  نازکشان به ظن خود هوای پر از نکبت را میبلعیدن  درون تشت ماهی ها التماس میکردند نمیدانم اما همیگی التماس میکردند شاید از ترس گربه ها اطراف ء شاید هم برای پسر جوراب فروش  . عمو جان  کلاس چند خوندی
راستش ما آقا ما کلاس 3 دبستانیم  یک ماهی بده
پسر بچه : کدامشان  ؟
نمیخاهم شاید بعدا گرفتم  مراقب خودت باش گربه ها و گرگ های روزگار ما چنگالشان تیز کرده باری تن نازک تو و ماهی ها !
عرض خیابان را طی  کرد  این بار دختر بچه ای که اسپند دانی که باری ماشینهای گذری میچرخاند ولی دور ورش شلوغ شده بود نظرش را جلب کرد  ء چند پسر و دختر جوان بودند که فال میخاستند و فال همه شان در نظر خودشان بد بود و میخاستن پولشان را پس بگیرند . آخ یادم رفت  برگردم و بنویسمش  نه این قسمت نباشد بهتر است در مطالب بعدی بیارمش  بهتر هم میشود .
ماهی را از پسر گرفت  بارش شدیدتر شد رعد و برق همانا و جمعیت  هزار رنگ پراکنده شدند کسی دیگر نبود  از  کار برمیگشت ماههی داخل نایلون بالا و پایین میکرد فضای  داخل آنجا تنگ بود  بینوا نمیداند درون دریا هم وضع بهتر ای این نیست و خبری از فراغ بال و  گشودن در باغ خضرا نیست . شب تاریک و بارش خنکای باران .  صدای خش خش جاروی بلند رفتگر که داشت آسفالت را نوازش میداد جلوتر رفت ازش  سلامی کرد و پرسید  مسی را میشناسی  ؟
پاسخش را با نه و تعجب داد مسی منظورت خزان مس و ...... است
نه  . چرا تو مسی نشدی و مسی تو. نشد آخر ؟! آخر یکی در یک برنامه  شما ها را با مسی مقایسه کرده مسی فوتبالیست آرژانتینی که قراردادش خیلی بالاست و خوب هم گل میزند راستی تو گل زدی
رفتگر : لبخندی چهره چروکیده اش را فرا گرفت نه توپ ما همین جاروست ولی تا یادمه زندگی به  ما خیلی گل زده آن هم نه از منطقه 18 از  سمت زمین ما هم قدرت تحمل توپ هایش را نداشتیم و سر تسلیم فرود  آورده و گل  را با رقبت خورده ایم .
راست میگویی من و یا ما آرزویمان کارت قرمز گرفتن همان زندگی یا مصدوم شدن داور یا پنچری توپ بود ولی رونالدو و مسی هنوز این را نمیدانن .
صدایی از درون کیسه ماهی به گوش رسید که زخم چنگال گربه سیاه و خورده شدن  درون دریا را ترجیح میدهم  دنیای شماها عجیب و خطرناک تر از دنیای ماهی کوچولوهاست  . چند قدم دیگر صدای شلیک و شلیک فضا ی بارانی را برهم زد ماشین شهردایری بود به مثال جایزه بگیران  فیلم های وسترن اسپاگتی سگها و گربه ها و حتی...........  را میزد و صدای ناله اخر زبان بسته ها ماهی درون کیسه را ترساند . ماشین  جلویش را گرفت که مشکوک است ممکن است با خود سگ داشته باشد  . او چیست درون  دستانت . صدای پت پت کنان ماهی است برای عید  پارس نمیکند و هار هم نیست

گم شو خودت را مسخره کن احتمالا برای سگش جنس خرید کرده بگیریمش  دوستش نه بزن بریم الان مجرمین فرار میکنند صدای پارسشان می آید ماهی را به سمت سد برد همان سدی که نصفش آب است و نصف دیگرش ای وای بماند  هر چی که هست  . ماهی را در دست گرفت  : نگفتم این هم بزرگتر از نایلون اما باز محدودی . ماهی اینبار با خود گفت  بار از لای سد  روزنه ای به دریا هست .
از کنار راه پله گذشت همان راه پله در دار که دو تا خواهر برادر شب را به صبح میرسانند سری بهشان زد . لپاهیشان را با صمیمیت کشید و نشست باهاشان همان دو تخم مرغ که نیمرو کرده بودند را گذاشتند جلویش ولی نخورد و گفت دفتر و کتابهایتان ببینم . دفتر نقاشی دختر بچه پر از گل و بلبل رو روزهای خوش و بابا مامان بود دفتر را بست  چیزی نپرسید . دفتر انشا پسر را دید یاد دوران کودکی خود افتاد و سیاه مشق نوشتنهایش . یاد انشا کی بود کی ء بوا که سر آن مسئله  چند روز کتک  خورد از ناظم و اخراج چند روزه یا دست فروشی کردنهایش یاد تحقیر و توهین و گل خوردن های زندگی . چند تا ابرو و مژه درون دفترش دید  : این زیباروی پری چهره کیست . مثل خودش بود پسر  انگار بی روح و سرد و بی لبخند یادم نیست نمیدانم  همینجوری کشیدم .
طراحی یکی از صفحات دفترش زوال خورشید  بود و زوال ماه و طغیان ابرهای سیاه و درخت خشک بدون برگ  بجای فنج و گنجشک چند  کلاغ  سیاه با چشمان قرمز  که خون از چنگال هایشان چکه میکرد و پایین تر از آن مترسکی با خنده ای دهشتناک اشاره به پسری درون نقاشی با زمینه ساه که دستی بر پشت دارد و عروسکی کشان کشان بر زمین  به سمت در خانه ایی خرابه که درش را قفل زده اند

پ ن:  سال  نو بر همه  مبارک بخوردید و بی آشامید ........


۱ نظر:

  1. به به به .. میبینم که داره از اینجا بوی بهار میاد ..
    دلت بهاری باشه مهردادی ..

    پاسخحذف