۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

سر درد گم .........


تاریکی فرا رسید . کم کم مشتری ها پراکنده شده و

 به سوراخ های که خانه مینامند خزیدن یا شاید چه

میدان رفتند /// . امشب حال و هوای خاصی بود

یک طرف خنکا و نسیم و یک طرف گرمای جمعیت

هوس راه رفتن روی رودخانه مرا وادار به پیاده روی کرد

جمعیتی انبوه از همه رنگ و البته بازب بی رنگ و کم

رنگ کنار رودخانه که آن هم آرام و قرار نداشت

بعضی اوقات آنجا جز جاهایی ست که طعم غربت

را حس نمیکنم آری غربت در دیار خویش غریب

بودن  ولی خوب باز آن حس مرا همراهی میکند

 تصمیم گرفتم پیپ بکشم  بوی وانیلا چه خوش بوست . 

 یخه (ایراد املایی هم روی چشم) پالتو را بالا بیارم

 ساعت 11 شب بود اما باز موج جمعیت همه جا نمایان

و باز بی توجه به جماعت پیپ را بر لب گذاشتم

و کنار آب راه میرفتم هر از گاهی نشانه هایی

 از رنگ آن هم توی این جماعت بی رنگ دیده

میشد  شایدم ماسک زده بودند

 اما کور رنگی بود شاید شایدم بی تفاوتی  

گوشه ای از آب ایستادم و عبور موج و قطرات را که

با عجله ای خاص گویی قصد سفر داشتند نگاه

 میکردم. و باز آهسته راه خود رو در پیش گرفتم

 حس خوبی بود همراه یک جور دلواپسی

 برای کی برای چی ! باز نمیدانم چند باری

نگاه هایی از سر تا پا مرا وارسی کردند و

جواب م جز یک  لبخند آن هم نمیدان چرا چیزی

نبود شاید منتظر بیش از این بودن آن هم از من

حوصله م سر رفت بس بود پیاده روی سرم را

پایین بگیرم دیدن منظره کفشهایی که عبور میکردن

هم جالب بود . ساعت حدود 1 شب شد.

روی  نیمکث دوست قدیمی چند نفری نشسته

 بودن و جاهای دیگر پارک نیز شلوغ بود .

گمان کردم باز صف برای خرید یک جور مایحتاج باشد !

ولی نه مهرداد احمق نشو ساعت 1 شب کدام آدم

عاقل ساعت 1 شب باز به دنبال صف فلان

 جنس است ! و این بین باز دوست قدیمی

 نیمکت چشمکی زد گویا معنیش این بود دارم

خفه میشم  من تو رو میخوام اینها را از من

دور کن کاش عقل داشت نمیکت که هر حرفی

 را نمیشود گفت آن هم به موجودی دو پا.

وی را ترک کردم و راه منزل را در پیش گرفتم .

 باز یک روز دیگر این این چند سال سپری شد 

 و من موندم . بعضی اوقات  به رفتن فکر میکنم

 3 راه پیش دارم یا ماندن  وپوکیدن رفتن و یا باز رفتن .........

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر